خاطرات روزانه ام+همچی
عمل جراحی
بعد از 4ساعت ک از اتاق عمل اومدم بیرون فهمیده یادشون رفته رو سرم کلاه بزارن و موهام کاملا خونی شده بود.
وقتی ب هوش اومدم دنیا برام جهنم شد.چرا؟چون گلوم زخم بود نمیتونستم چیزی غیر از سوپ مزخرف بیمارستان رو بخورم ک هیچی نداشتو تجویز دکتر بود در حالی ک تخت های دیگه تو اتاق داشتن کباب میخوردن.
یکم گذشت و تونستم ابمیوه بخورم ک کاش نمیتونستم.چون تا از گلوم پایین بره پدرم رو در می اورد.
ی دختره روب روم بود ک اپاندیش روعمل کرده بود.شوهرش گلفروشی داشت ی بار دوتا از این کارت های پستال گل داد بهم یکیش از دستم افتاد و پرستار گفت باید بندازم بیرون.
خلاصه انقد گفتم ن ک دختره ک اسمش هم طاهره بود ب شوهرش گف ی دونه دیگه بیارهبرام.
طاهره جان اگه این پست رو میخونی میگم ممنون موقعی ک گلوم رو عمل کردم بهم اون کارت هارو دادی و هنوزم دارمشون.
خاطره ها...
بعضی خاطره ها تو رو میخندونن،بعضی ها تو رو رنج میدن،بعضیا خوشحالت میکنن ، از بعضیا،بعضیا برات ارزشمندن،بعضی هم تو رو یاد گناهات میندازن و.......
من با بقیه شون کاری ندارم ،بحث من در مورد دسته اخره.تاحالا اعتکاف رفتین؟میدونم اگه رفتین بازم دلتون میخواد برین ولی من ی اشتباهی مرتکب شدم(از نظر خودم)ک باعث شد امثال ب اعتکاف نرم.
میدونی گاهی اوقات وقتی اشتباه میکنی خدا برا اینکه یادت بندازه داری کج میری ی جوری بهت یاداوری میکنه و تو رو متوجه میکنه.
کلام اخر:این متن کلام اخر نداره.
کلام اخر متن من تو ذهن توه.افکار توه.حالا اگه دوس داری افکارتو بزا تا بقیه هم ببیننش.
دوستای عزیزممممممممممم نظر یادتون نره
متن رو کامل کنید لطفا
خاطره سربازی(من بمیرم بخونیدش)
بچه ها کلی جاخوردن گفتیم بابا این از زمان جنگ مونده معلوم نیست الان بترکه دو دقیقه دیگه بترکه و خلاصه راضی کردیمش بذاره سرجاش نگو اینم برده انداخته کجا؟توی این گودال های بزرگی که اشغال های اشپزخونه رو میریزن.
خلاصه گذشت دو ماه سه ماه .اشغال دونی پر بود و فرمانده گفت که گازوییل رو بریزیم توش و اتیش بزنیم.ماهم از همجا بی خبر اینکارو کردیم و بعد از اتیش گرفتن ...
یه صدایی اومد که انگار کل پادگان رفت رو هوا.ضیایی که خودش فهمیده بود چیکار کرده دو دستی کوبید تو سرش خودش.داد زدم:ضیایی خاک بر سرت کشته بودیمون ..
خلاصه خودتون فکر کنین ببینین چه بلایی سر ضیایی اومد...
کلام اخر:حرف خاصی ندارم فقط میگم از خاطره های بابام بود.
مرد میخوام نظر بدهه
خاطره بدشانسیم
توضیح کارها که خیلی خوب بود و داور ها کملا راضی بودن .موقع امتهان کاربود که شانسم زد بالا...
ماشین حرکت نکرد و داورها بهمون وقت دادن درستش کنیم. فهمیدیم که چون ماشین یک ماه کار نکرده باتری هاش خوابیده.اومدیم باتری رو عوض کنم که دیدیم چپسپ بدجور رفته تو محفظه باتری و خلاصه با هزار بدبختی درش رو شکوندیم و باتری سوپر انداختیم و ماشین حرکت کرد و لازم به ذکره که جزو 5کار اول شد و قرار شد بین اونو 5تای دیگه یکی رو انتخاب کنن و بفرستن منطقه.
کلام اخر:همیشه دلیل خراب شدن کار ها صرفا بد شانسی نیست و همه جا یک دلیل منطقی وجود داره که باید اونرو پیدا کنی.شانس یه غول ساختگی که انسان ها همشون اون رو مانع پیشرفت خودشون میدونن و هیچوقت فکر اینرو هم نمیکنن که دلیل اون چیه...
خاطره باحال
خلاصه گذشت و من رفتم پشت پنجره ودیدم اون چیز سیاه رو بالا گرفته و به من اشاره میکنه.به عمم گماجرا رو گفتم و عمم رفت توی بالکن ومن هم رفتم و گوش دادم که چی میگه...
شلوار مامانبزرگم (همون چیز سیاه)دستشه و مثل اینکه از بالکن افتاده و سعی کرده به من اون رو نشون بده ...
کلام اخر:همیشه دیگران به منضور خاصی کاری انجام نمیدهند.رابطه و صحبت بین دو نفر می تواند به هر طریقی باشد و این رابطه میتواند لزوما به منضور خاصینباشد مهم خود ما هستیم...
تلخ ترین خاطره
خیلی داشت خوش میگذشت تقریبا نزدیک منبع سد بودیم(یعنی عمیق ترین قسمت سد)داداشم ومهدی(پسرخالم)رفته بودن بالای نمیدونم کجا. واز جهت پیدا کردنشو رفتیم به سمت اونها.در این بین باید از کنار یه سری جوب هایی رد می شدیم که عمیق بودند و به سمت سد می رفتن و(البته خیلی نزدیک سد بودیم منم خیلی بچه بودم تقریبا 6سال)کنارش خزه بود به خاطر همین خیلی لیز بود.من خواهرم ودختر خالم داشتیم می رفتیم که یک هو
پام لیز خورد و افتادم تو اب ...
عین چی ترسیده بودم و تنها وسیله در دسترس مامانم یه سیخ کباب بود. اون رو انداخت توی یقه پیرهنم و سعی کرد منو بکشه بالا ولی به خاطر شدت اب مامانم هم افتاد توی اب.ولی خوب ب سختی بالا تنش رو کشید بیرون(و من در این حین داشتم خفه می شدم و واقعا از شدت کم بود نفس همه جای بدنم گرفته بود و اصلا چیزی نمیدیدم)خلاصه مامانم از اب اومد بیرون و من رو کشید بیرون.و اگه فهمیدین سیخ بیچاره چی شد؟بله افتاد تو ابو در این حین جالبه بدونین خواهرم و دختر خالم هیچ حرکتی انجام ندادن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
کلام اخر:
شاید با خوندن این بند من رو مسخره کنید ولی ممکن بود اون موقع فرصت زندگی دوباره به من داده نشه ولی داده شد و من تنها شکری که از اون خاطره میتونم بجا بیارم فقط به خاطره اینه که فرصت زندگی رو خدا بهم داده بود.
اولیش
یه روز که پسر عمه مامانبزرگم وزنش و دوتا دختراش سرزده اومدن بر حسب تصادف ما هم خونه مامان مامانم شام دعوت بودیم.خلاصه وقتی اینا اومدن ما مجبور شدیم خونه مامان مامانم نریم اولش خیی عصبانی شدم کم مونده بود با بیل بیرونشون کنم ولی نشدکه.
خلاصه اینا شام موندن و قرار شد چون عیده برن و خونه کسایی که میخوان برن و برگردن شام خونه ما.من اونجا استعداد های ریز و نهفته ای از اشپزی رو در خودم یافتم.یعنی چی یعنی فهمیدم یه سس خفنی بلدم درست کنکیا انکه میتونم سالاد های خوشگلی درست کنم.اره خلاصه اینجوری شد وچرخید و چرخید که رسیدبه اینجا که من نشستم پای وبلاگم و دارم این متن رو برای شما میخونم.
شاید کمتراز اون باشم که نصیحتتون کنم ولی کلام اخر:
وقتی یه چیزی قرار ه اتفاق بیوفته میوفته و هیچکس با هیچ کاری نمیتونه جلوشو بگیره و برعکس.همیشه سعی کنید اتفاقات منفی رو به نفع خودتون بچرخونید یعنی یه جورایی هم زمونه رو خر کنید هم حرص اتفاقای بدرو دربیارید.
رویداد منفی که اتفاق میوفته نمیوتنه تغییر کنه ولی میشه از همون اتفاق نهایت استفاده رو کرد.چون حتی اون اتفاقا بد هم داره وقتت رو میخوره مثل عکس بیهوده ای که نت گوشی ات رو میخوره ولی تو حاضر نیستی اون عکس رو نگاه کنی در حالی که نمیدونی اون عکس نتت رو خورده.مثل اتفاق بد که وقتت رو میخوره ولی تو حاضر نیستی از اون لذت ببری....
معرفی سحر(خودم)
دوستدارم خاطراتم رو بنویسم ودر حد امکان اونها رو برای بقیه هم باز گو میکنم.خاطرات من شاید جالب نباشهولی شاید شما هم اونهارو تجربه کرده باشید.من در نظر خودم ادم حوصله سربری نیستم یعنی کسی از صحبت با من ناراحت و پشیمون نشده.البته گاهی اوقات خیلی بد اخلاقم ولی خیلی بیشتر از اون ادم شوخی و خنده امیعنی دوستدارم تو جمع باشم.ولی به دلایلی از جبعضی جمع های فامیل مون راضی نیستم.اما برعکس از صحبت کردن با بعضیا مثل عمه هام،داداشم،مامانم،اجیم،بابام،دوستم مهیا (ایرانی فرد)،زینب(عروجی)،نیایش(کیانی)و..خیلی لذت می برم.
هرچی دوستداری راجب این متن نظر بده.
نوکر نظر بده هام هستم.
باشگاه
خاطره امروزم در مورد ی همایش امادگی جسمانی بسیج است.
پارک کودک ی باشگاه داره قرار بود همایش اونجا باشه(البته بیشتر تست بود.)خلاصه رفتم تست دو دادیم قد ووزنمون رو گرفتن تست دراز نشست دادیم تست دو 540متر رو دادیم(واااااااااااااااااایییییییییییییی پدرم در اومد ولی تو 2دیقه دادم)بعد منتظر موندم دوسم کارش تموم شه ک باهم بریم(دوستم زینب عروجی عضو تیم ملی طناب ایران)کارش تموم شد ولی خانم نصیری(فرماندمون)رو ندیدیم خلاصه اینور رو گشتیم اونور رو گشتیم ولی پیداش نکردیم و فهمیدیم ک رفته....
خلاصه من و دوتا دوستام مجبور شدیم تنها برگردیم و برای اولین بار با دوستام رفتیم شهریار و برگشتیم.
خدایی خیلی خووش گذشت.
کلام اخر:همیشه و همه جا توی زندگی بهترین ها دوستان اند.کسایی ک برات خاطره میسازن کسایی ک توی همه جا ی زندگی ات هستن.
حالا اسم بهترین دوستت(فرقی نمیکنه دختر یا پسر )بنویس تا بهش ثابت کنی بهترین دوستته.
و از اونجایی ک من نویسنده این متنم اسم بهتری دوستام رو میدم:
محیا
مبینا
مژده
زینب
زهرا
خاطره باحال
خلاصه گذشت و من رفتم پشت پنجره ودیدم اون چیز سیاه رو بالا گرفته و به من اشاره میکنه.به عمم گماجرا رو گفتم و عمم رفت توی بالکن ومن هم رفتم و گوش دادم که چی میگه...
شلوار مامانبزرگم (همون چیز سیاه)دستشه و مثل اینکه از بالکن افتاده و سعی کرده به من اون رو نشون بده ...
کلام اخر:همیشه دیگران به منضور خاصی کاری انجام نمیدهند.رابطه و صحبت بین دو نفر می تواند به هر طریقی باشد و این رابطه میتواند لزوما به منضور خاصی نباشد مهم خود ما هستیم...
روزي از روزها
خواهم افتاد و خواهم مرد
اما مي خواهم هرچه بيشتر بروم
تا هرچه دورتر بيفتم
تا هر چه ديرتر بيفتم
هرچه ديرتر و دورتر بميرم
نمي خواهم حتي يک گام يا يک لحظه
پيش از آنکه مي توانستم برم و بمانم ،
افتاده باشم و جان داده باشم
يک پنجره براي ديدن
يک پنجره براي شنيدن
يک پنجره که مثل حلقه ي چاهي
در انتهاي خود به قلب زمين مي رسد
و باز مي شود به سوي وسعت اين مهرباني مکرر آبي رنگ
يک پنجره که دست هاي کوچک تنهايي را
از بخشش شبانه ي عطر ستاره هاي کريم
سرشار مي کند
و مي شود از آنجا
خورشيد را به غربت گل هاي شمعداني مهمان کرد
يک پنجره براي من کافيست